رمان عاشقانه



معلومه که بی بی خاتون توی جوونیاش حسابی آتیش پاره ای بوده واسه خودش ، خانم کوکبی میگفت که ؛ 

   النگو هام  رو در آوردم و پشت آیینه گذاشتم تا مبادا  خدمتکار صاحبخونه خیال کنه   از تهران اومدم و بچه پولدارم  و بعد کرایه اش را زیاد کنه  .   رفتم و کنار  حوضچه  و پیش  خدمتکار  صاحبخانه ام  نشستم    خب  طی یکماه اخیر که دانشگاه ثبت نام کردم و اینجا تونستم یه اتاق ارزان  اجاره کنم   فقط سرم توی کتاب دفتر بوده  و  دلم میخواد  کمی  با دیگران  همکلام  بشم.    

 

کوکبی  با تردید  و  عجیب  شروع به حرف زدن کرد  . یک چشمش به بیبی بود   و یک چشمش به من .  و هرگاه بیبی  سمتش نگاه میکرد  او حرفش را نینه کاره میگذاشت و سکوت میکرد .   عجیب است رفتارش .   همیشه در ترس و  اضطراب بسر میبرد .  خیلی از بیبی میترسد .   او میگفت که ؛ 

 بیبی از سرگل نوجوانیش  خاطرخواهی داشته با پسر همسایه  و یک دل که نه صد دل عاشق هم بودن   ولی خب  روزگارش طور دیگری ورق  خورد  و  بیبی رو وقتی که  ۱۴ ساله  بوده   به زور داده بودنش به یه حاجی بازاری . پدرش آبدارچی اون حاجی بازاری بوده و کلی بدهکاری داشته ، حاجی هم یک دل نه صد دل عاشقش بوده ، وقتی حاجی   چند سالی باهاش زندگی میکنه  و بیبی به سی سالگی  که میرسه      حاجی یهو و یک شبه  میره و ناپدید  میشه  ،    هرگز هم بر نمیگرده .  هیچکی نمیدونه که چی سر حاجی اومد و چی شد که یک روز صبح مث همیشه از خونه خارج شد تا بره به هجره اش  و رفت اما  رفتنش برگشت نداشت    هرگز نیومد ،    نه دعوایی  نه بحثی  نه حرفی  نه حدیثی    نه اختلافی  نه گلایه ای   نه شکایتی ،  هیچی به هیچی  .   همه چیز بر وقف مراد باشه و یهویی ادم تمام زندگیش و کار کاسبیش رو ول کنه و فرار کنه  بره   . خب عجیبه .    بیبی  به مرور  توی دهان ها انداخت که  حاجی  اون مقطع  عازم  خانه ی خدا  بوده  و  با  کاروان  رفته   ولی  دیگه  برنگشته  ،     گاهی هم فراموشش میشه که من اون موقع ها  هفت سال داشتم  و   توی همین اتاق و ایوان کوچیک جلوی حیاط  اجاره نشین بودم    با اینکه  الان   پنجاه سال گذشته  هنوزم که هنوزه  ساکن همین جا هستم و  اقا ننه ام  همینجا  کنار حوضچه  فوت شدن   و  رعد برق زد به فواره ی آب وسط حوض چه   و  اونا  هم  داشتن  میوه ها رو از داخل حوض  یکی یکی  در میاوردن  تا بارون خرابشون نکنه  و   رعد برق در چشم بر هم زدنی  جفتشون رو  فرستاد  دیار حق.    منم که شوهر کردم و خب خودت که میبینی   خواست خدا بود و ما بچه مون نشد  و شوهرمم  ول کرد  و رفت زن دیگه  برد   اما خب  قربان خدا برم که خوب حواسش به آدما هست.  قربانش برم که چوب سزاش  همیشه دستشه     با اینکه  دیر زود داره  ولی سوخت و سوز نداره  ،  چنان بیصدا میزنه  که  طرف نفهمه از کجا خورده     خب  چوب خدا هم که  دوا  درمون نداره  .  خدازده  رو  هیچ شفاهی  نیست . 

 

خانم کوکبی که چادرش رو دور کمرش پیچونده بود و داشت رخت و لباس آویزون میکرد روی طناب   ،   ادامه داد و گفت ؛    از زن دومش هم بچه اش نشد و یه غروبی ماشین زد و  فلجش کرد و زمینگیر شد .    هنوزم که هنوزه  داره زجر میکشه . حقشه.  بابت بدیهایی هست که به من کرده .    هی ی ی ی   بگذریم .

   من چشمانم به عبور تکه ابری در آسمان افتاد   و تصور کردم  که نکند مجدد رعد برق  بزند و کوکب خانم و من را  روانه ی  دیار حق  کند یک قدمی فاصله گرفتم   روسری ام را  محکم زیر گلویم گره زدم .   و نگاهی به فواره انداختم  و پرسیدم ؛   خانم کوکبی   فواره  خرابه  دیگه  نه؟  .   

   خانم کوکبی چپ چپ نگاهم کرد و  هیچی  نگفت ،     من ادامه دادم و گفتم  ؛   خب  بعد چی شد ؟  بیبی  رو داشتید میگفتید.

   _  اره   اینو داشتم میگفتم که   از بس سن و سالش بالا رفته    حواس پرتی گرفته   و  گاهی هم حتی به من دروغ میبنده و میگه که حاجی بازاری   مرحوم   رفته زیارت خونه ی خدا  و دیگه توی راه برگشت  گرفتار  طوفان شن شده  و گم  کرده  کاروان  رو   و  بعدا  جسدش رو پیدا کردن  .     من  هم  سکوت میکنم  الکی  تا  خیال کنه  دروغش  رو باور کردم .   

  کمی فکر کردم و پرسیدم :   چرا  گفتید  مرحوم  ،  ؟  مگه شما خبر دارید که  کجا هستش   ؟ کجا رفته بود اصلا؟ چرا رفته بود اصلا ؟    چرا برنگشت ؟  اصلا چطوری سد که  فوت کرد ؟

 کوکبی هول شد و  با دستپاچگی   تشت رخت را برداشت و  بی آنکه جوابی دهد  شروع کرد داد زدن  سمت  بچه های داخل کوچه   و اینکه  چرا  دم ظهری  این قدر سرو صدا میکنند   و مگر خواب و آ ام  ندارند ؟   

اما   غروب به سمت شب  میره    و کدوم دم ظهری  رو  میگه؟   اصلا توی کوچه که بچه ای  نیست .   بازم  قاطی  کرده .     

 

خب  با این تفاسبر  خاتون سی ساله بودش که  شوهر پیرش  گذاشت و رفت . و برنگشت.  و از اون موقع تا حالا که  نیم قرن گذشته هنوز لباس مشکیش رو در نیاورده .  عجیبه.   خب قبلا شنیده بودم  که . خاتون بعد ازدواجش بلطف حاجی بازاری رفتش اکاور. وگرنه قبلش سواد خوندن نوشتن نداشت.

کوکبی  مجدد و بی مقدمه  به کنار حوض مینشیند و  بی آنکه  سمت من نگاهی کند   شروع به حرف زدن میکند  خیلی مخفیانه  و  پنهانی  زمزمه میکند و میگوید :   

  . حاجی بازاری معروفترین فرش فروش بازار بود ، خدا رحمتش کنه ، واسه خاتون هم پدری کرد ، هم شوهری .  اما  آخرش .   اوففففف

آخر نیز با  اشاره ی چشم و ابرو   سمت زیر زمین  را اشاره  زد و رفت .  

  این کوکبی هم  یک تخته اش کم است .    خول وضع و کمی شیرین عقل است   به من میگفت   سبیل چرا نمیزاری .   ولی خب  اخر  کدام  دختر  دانشجو  سبیل  دارد  تا من داشته باشم.

 

ان غروب  مبهم  گذشت  و شب  خواب عجیبی دیدم  و  فردایش نیز درون دانشگاه تمام هوش و حواسم به  نکات مرموز  در خانه ی  بیبی  جلب شده بود .  کنجکاویم حسابی گل کرده بود

چند روزی نگذشت  که رفتم زیر زمین و از صندوقچه ی خاک گرفته و قدیمی خاتون ، یه سری کاغذ قدیمی و پاره پوره پیدا کردم. زیر پیراهنم زدم و توی حیاط از کنار حوض چشم تو چشم بی بی خاتون رد شدم، شانس اوردم که سرش به دونه دادن قناری هاش گرم بود وگرنه لو میرفتم . . .

. متن کاغذ ها اصلا اون چیزی نبود که انتظار داشتم. نه سند باغ و ملک و زمین بود و نه اوراق و حواله ی بورس. بلکه روم سیاه، از دلنوشته های سی سال پیش خاتون بود که دیگه نگو و نپرس ، خودش شش ماه حبس داره از بس که اروتیک و شویی هستش محتواش. .

محتوای کاغذها »: :

___• ﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺎﺩﺭ ﺳﺮﻩ ﺸﻢ ﺍﺑﺮﻭ ﻣﺸ ﺑﻮﺩﻡ

ﻭﻗﺘﺎ ﻪ ﻻ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﺰﺩﻡ _ ﻣﺮﻓﺘﻢ ﺣﺠﺮﻩ

ﻭﺳﻂ ﺍﻭﻧﻬﻤﻪ ﻓﺮﺵ ﻭ ﺮﺗﻪ

ﺩﺳﺘﺎ ﺳﻔﺪﻩ ﺗﻠﻤﻮ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﻣﺪﺍﺩﻡ

ﺑﺎ ﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻭ ﺗﺴﺒﺤﺖ_ﺫﻭﻗﻤﻮ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﻣﺪﺍﺩﻡ

ﺍﺻﻼ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺎﺟ؟

ﻭﻗﺘ ﻪ ﻪ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺷﺐ ﻣﻮﺑﺪﺶ

ﺻﺒﺢ ﺑﺎﺯﺵ ﻣﺮﺩ

ﺍﺧﺘﻼﻑ ﺳﻨﻤﻮﻥ ﺯﺎﺩ ﺗﻮ ﺶ ﺑﻮﺩ

ﻫﻤﺶ ﻧﺮﻭﻧ ﻃ ﻣﺸﺪ ﺗﻮ ﺸﺎﺕ ﺑﺎ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﻧﻨﻪ ﺩﻝ ﺟﻮﻭﻧ ﺑﻠﺮﺯﻩ

ﺍﺭﺗﻌﺎﺷﺶ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﻩ

ﺣﺎﺟ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻪ ﻧﻔﻬﻤﺪﻩ ﺑﻮﺩ

ﺟﻠﺪﺕ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ

ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ۱۴ ﺳﺎﻟ_#ﻣﺜﻪ ﺁﻗﺎﻡ_ ﺁﻗﺎ ﺻﺪﺍﺕ ﻣﺮﺩﻡ

ﺪﺭ ﻣﺸﺪ_ﺯﺮ ﺮﻭﺑﺎﻟﻤﻮ ﻣﺮﻓﺘ

ﺣﺎﺟ ﺩﺪ ﺑﺎﻣﻮ ﺬﺍﺷﺘ ﺑ ﻨﻢ ﺑﻌﺪ ﺭﺳﻢ ﺯﻧﺘﻮ ﻭﺍﺳﺖ ﺟﺎ ﺍﻭﺭﺩﻡ

ﺣﺎﺟ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺖ ﻫﻤﺸﻪ ﺮ ﺑﻮﺩ

ﺍﺯ ﺩﺭ ﻣﻮﻣﺪ ﺑﺎﺪ ﻣﺒﻮﺩﻡ ﺩﻪ ﻧﻪ؟

ﺑﺎﻟﺸﺖ ﺯﺮﻩ ﺳﺮﺕ ﺑﻮﺩﻡ

ﺣﺎﺟ ﺩﻟﻢ ﻪ ﻣﺮﻓﺖ ﺑﺸﺘﺮ ﺑﻠﺪﻡ ﻣﺸﺪ

ﺷﻄﻨﺖ ﻪ ﺧﺮﺝ ﻣﺮﺩ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﺸﺪﻡ ﺣﺎﺟ

ﺣﺎﺟ ﻣﻔﻬﻤﺪ ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﺨﺲ ﺑﻮﺩﻧﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻭﻧﻪ ﻣﺮﻓﺖ؟ !

ﻗﺮﻣﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﺬﺍﺷﺘﻢ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺷﺘ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ ﺗﺮﺵ ﻭ ﺗﺮﺷ ﻪ ﻣﺤﺒﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﻮﺵ ﻭﺍﺳﺖ ﺗﺮﺍﻭﺵ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺣﺎﺟ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﻪ ﺷﺐ ﺏ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺭﻭﻏﻦ ﺑﺎﺩﻭﻡ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺗﻮ ﺶ ﻫﺮ ﺴ ﻪ ﻣﺰﺩ_ ﻧﺎﺭﺮﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻨﺸﺴﺘﻢ

ﺣﺎﺟ ﻣﻨﻪ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺧﻮﺏ ﺻﻘﻞ ﺩﺍﺩﺎ

ﻧ ﻧﻔﻬﻤﺪ_ ﺣﺎﺟ

ﺻﺒﺢ ﺷﺪﻩ ، ﺩﻡ ﻧﻮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﻧﻮﺵ ﻨﻢ

ﺎ ﺎ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻨﺎﻥ ﻮﺵ ﻨﻢ

ﺑﺎﺯ ﺍﻟﻬﻪ ﻧﺎﺯﺕ ﺷﻮﻡ

ﻏﻢ ﺟﺎﻥ ﺪﺍﺯ ﺭﺍ ﺑﺰﺩﺍﻢ_ ﺣﺎﺟ

ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻢ ﺍﺻﻼ ﻓﻬﻤﺪ ﻘﺪ ﺧﺎﻃﺮﺗﻮ ﻣﺨﻮﺍﻡ

ﺣﺎﺟ ﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﺳﺎﺯﺎﺭ ﺷﺪﻡ

ﺣﺎﺟ ﺳﺮﻩ ﻧﻤﺎﺯﺍﺕ ﻓﻘﻂ ﺩﻟﻢ ﻣﺨﻮﺍﺳﺖ ﻪ ﻮﺷﻪ ﺑﺸﻨﻢ ﻧﺎﺕ ﻨﻢ

ﺍﻧﻘﺪ ﻪ ﺎﺩﻡ ﻣﺮﻓﺖ ﻗﺎﻣﺖ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﺸﺘﺖ ﺁﻗﺎﻡ

ﺣﺎﺟ ﺷﺒﻮﻧﻪ ﺑﺮﻕ ﺸﺎﺕ ﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺍﺩ

ﻣﻮﻫﺎ ﺴﺒﺪﻩ ﺑﻪ ﺸﻮﻧﺖ

ﺣﺎﺟ ﺩﻝ ﻧﺮﻭﻧﺘﻮ ﺳﺮﻩ ﺯﺍ ﺩﺪﻣﺎ

ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩﺍﻡ ﺩﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻝ ﺩﻝ ﺯﺩﻧﺎﺕ

ﺳﺮﻩ ﺍﻟﺒﺮﺯ ﺑﻮﺩ ﺩﻪ

ﺩﺍﺩ ﻣﺰﺩ ﻣﻔﺘ ﺍﻦ ﺗﻮﻟﻪ ﺩﺭﺷﺘﻪ _ ﺑﻪ ﻣﻨﻪ ﺳ ﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ_ _ﺣﺎﺟ ﻟﺐ ﺰﺪﻡ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ

ﺮﺍ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻓﺤﺶ ﺶ ﻣﻨ ﺩﺭﺩﺕ ﺑﻪ ﺟﻮﻧﻢ

ﺩﻟﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﺯﻧﺖ ﻣﺮﻩ

ﺎ ﺑﻪ ﺳﺎﻟ ﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻪ

ﺣﺎﺟ ﻣﺎ ﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺣﺴﺎﺑ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ

ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺏ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ_ _ﺍﺥ ﻗﺮﺑﻮﻧ ﻓﺮﺕ ﻪ _ _ ﻣﺜﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻮﺩ

ﺣﺎﺟ ﻋﺎﺷﻖ ﻭﻗﺘﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻪ ﺑﺎﺪ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻠﻨﺪ_ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺪﺪﻣﺖ

ﺭﻭ ﻠﻮﺕ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺎﺭﻡ

ﻣﻔﺘ ﺯﻥ ﻪ ﺎﺭﻪ ﻣﻨ

ﺣﺎﻻ ﺟﺎﺵ ﻣﺴﻮﺯﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺮﺩﻡ ﻪ

ﺣﺎﺟ ﺩﻟﻢ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﺍﺗﺎ

ﻭﻗﺘﺎ ﻪ ﻣﻔﺘ ﺍﻦ ﺗﻮﻟﻪ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ_ ﺧﻮﺩﻡ ﻪ ﻧﻪ

ﻭﺍﺱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺷﻮﻣﺎﺱ ﺎﺭﺶ ﻧﺪﺍﺭﻣﺎ

ﺯﻧﻤﻮ ﺍﺯﻡ ﺮﻓﺘﻪ

ﺗﻮ ﺳﺮﻣﺎ ﻪ ﻣﻠﺮﺯﺪﻡ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﻡ ﺦ ﻣﺰﻧﺪ_ ﺣﺎﺟ ﺷﺮﻣﻢ ﺑﺎﺩ

ﺯﻣﺴﺘﻮﻧﺎ ﻫﻤﺶ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﻡ ﺒﻮﺩ ﺑﻮﺩ

ﻣﺨﻮﺍﺳﺘ ﺮﻣﻢ ﻨ ﺧﺐ

ﺣﺎﺟ ﺎﺩﺗﻪ ﻣﻔﺘ ﻫﻨﻮﺯ ﻪ ﻠﻪ ﻧﺸﺪﻩ

ﺍﻦ ﻟﺮﺯ ﻟﺮﺯﻭﻧﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﺑ ﺗﺎﺏ ﺮﺩﻧﻤﻪ

ﻧﻪ ﺍﻨﺎﺭ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﺕ ﻫﻤﺸﻪ ﺳﺮﺩﺷﻮﻧﻪ

ﻻﺑﺪ ﻮﻥ ﺳﻔﺪ ﺑﺮﻓﻦ ﺗﻮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﺗﺮ ﻫﻮﺖ _ _ ﻣﻨﻦ_ ﺣﺎﺟ ﻣﺎ ﻪ ﻣﺪﻭﻧﻢ

ﻭﺍﺳﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻪ ﺣﺎﺟ ﺑﻮﺩ

ﻭﺍﺳﻪ ﻣﺎ ﻪ ﺣﺎﺟ ﺩﻪ

ﺣﺎﺟ ﺎﺩﺗﻪ ﺷﺒﺎ ﻪ ﺭﻋﺪ ﻣﺰﺩ

ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎ ﺳﻨﺖ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﺖ ﺯﻝ ﻣﺰﺩﻡ

ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻣ ﺩﻟﻢ ﻣﺮﻓﺖ ﺑﺎﺯﺸﻮﻥ ﺑﺮﻡ

ﻣﻔﺘ ﺯﻥ_ _ ﺑﺎﺯ ﻪ ﺑﺎﺯﺖ ﺮﻓﺖ ﻞ ﺑﺎﻧﻮ ﺟﺎﻧﻢ

ﻞ ﺑﺎﻧﻮﺕ ﺑﻮﺩﻢ ﺣﺎﺟ

ﺩﻪ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺧﻮﺵ ﺧﻮﺷﺎﻧﺶ ﻣﺷﺪ

ﺗﺨﺖ ﻣﺮﻓﺘﻢ ﻣﺨﻮﺍﺑﺪﻢ_ _ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻪ ﻣﺬﺍﺷﺘ

ﺣﺎﺟ ﺗﻮ ﺷﺒﻮﻧﻪ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﺴﺘﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺖ ﻪ ﻣﺮﻓﺖ _ _ ﻣﻠﻪ ﺕ ﻣﺸﺪﻡ

ﺩﺳﺖ ﻣﺸﺪﻡ ﺭﻭ ﺧﺴﺘﺎﺕ

ﻟﺬﺗﻮ ﻣﺪﺍﺩﻡ ﺗﻮ ﺟﻮﻧﺖ

ﺣﺎﺟ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﺸﺪ

ﺑﺎ ﻭﺍﺑﺴﺘ ﻪ ﺑﻐﻠﻢ ﻣﺮﺩ

ﺑﺸﺘﺮ ﺧﺎﻟﻢ ﻭﺣﺸ ﻣﺷﺪ ﻣﻔﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﺟﻮﻧﻢ ﻪ

ﺣﻘﺎ ﻪ ﺟﺎ ﺯﻥ ﺶ ﺷﻮﻫﺮﺷﻪ

ﺣﺎﺟ ﺍﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﻌﻀ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮﻥ ﺧﻮﺏ ﺟﺎ _ _ ﻧﻔﺘﺎﺩﻩ

ﺣﺎﺟ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺘﻮ ﺭﻭ ﻪ ﺍﻭﻝ ﺭﻭ ﻣﻦ ﺳﻮﻕ ﻣﺪﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﺟﻔﺘﻤﻮﻥ ﻣﺮﻓﺘﺶ ﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻓﻬﻤﺪﻢ _ ﺣﺎﺟ ﺗﻨﻬﺎﺖ ﺧﻠ ﻗﺸﻨ ﺑﻮﺩ

ﺣﺎﺟ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺕ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﻣﻮﻧﻮ ﺮﻡ ﻧﻤﺮﺩ ﻪ ﺧﻮﺭﺷﺪ ﺷﺮﻣﺶ ﻣﺸﺪ ﺻﺒﺢ ﺑﻄﺎﺑﻪ ﻪ

ﺣﺎﺟ ﻭﻗﺘﺎ ﻪ ﺷﺎﻫﻨﻮﻣﻪ ﻣﺨﻮﻧﺪ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻨﻪ ﺑ ﺳﻮﺍﺩ ﻣﺮﺪﺕ ﺷﺪﻡ

ﺣﺎﺟ ﺑﻠﻨﺪﻪ ﻣﻮﻫﺎ ﺳﺎﻫﻪ ﻣﻮﺍﺟﻤﻮﻥ ﻪ ﻣﻮﻣﺪ ﺭﻭ ﻮﺳﺖ ﺷﺮﺑﺮﻧﺠﻤﻮﻥ ﻣﺘﺎﺑﺪ ﺎﺩﺗﻪ

ﻣﻔﺘ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﻗﺴﻢ

ﺣﺎﺟ ﺍﺯ ﻫﻨﺪ ﻪ ﻭﺍﺳﻤﻮﻥ ﺎﺭﻪ ﺭﻧ ﺭﻧ ﺍﻭﺭﺩ

ﺎﺩﺗﻪ ﻋﺮﻮﻥ ﻭﺍﺳﺖ ﺗﻮ ﺎﺭﻪ ﻫﺎ ﻣﺮﻗﺼﺪﻡ

ﺸﺎﺕ ﺧﻤﺎﺭ ﻣﺸﺪ ﻣﻔﺘ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺒﺮ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺯﻥ

ﺭﻭ ﻣﻠﺤﻔﻪ ﺍﺑﺮﺸﻤ ﺗﻨﻤﻮﻧﻮ ﻣﺬﺍﺷﺘ

ﻣﻔﺘ ﻮﺳﺘﺖ ﺑﺮ ﻞِ ﻞ ﺑﺎﻧﻮ

ﻣﺘﺮﺳﻢ ﺗﺎﺏ ﻧﺎﺭﻩ

ﺣﺎﺟ ﺷﺒﺎ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮﻥ ﻪ ﺯﺮﻣﻮﻥ ﺮ ﻣﺮﺩ ﺯﺮﻟﺐ ﻣﻔﺘﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﻨﻤﺘﻮﻥ

ﺷﻤﺎ ﻣﻔﺘ ﺯﻥ ﻔﺮ ﻧﻮء _ ﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺭ ﺩﻟﺒﺮﺍ ﺭﻭ

ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﻮ ﺮﺩﻧﻢ ﺟﻤﻊ ﻣﺮﺩ ﺑﻮ ﻣﺮﺩ

ﻣﻔﺘ ﺍﻨﺎ ﻧﺒﺎﺷﻦ ﺍﻮﺑﺖ ﻧﺲ

_ ﺯﺮﻟﺐ ﻣﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍﻧﻨﻪ

ﺣﺎﺟ ﺷﺒﺎ ﺩﺳﺘﺎﺕ ﻪ ﺟﺎﻫﺎ ﺭﻭ ﻓﺘﺢ ﻣﺮﺩ

ﻫﺮ ﺷﺐ ﺮﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺮﻡ ﺗﺮ ﻨﺎﺭﺕ ﺟﻮﻭﻧﻪ ﻣﺰﺩﻡ

ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﺮﺩ ﻣﺮﺩ ﻣﻔﺘ ﺍﻨﺎ ﺟﺎ ﺍﻧﺎﺭﻪ ﺯﻧﻤﻮﻧﻪ ﻫﺎ

ﺣﺎﺟ ﺳﺮ ﻣﻨﺪﺍﺧﺘﻢ ﺎﻦ ﺟﺮ ﺗﺮ ﻣﺸﺪ ﺍﻧﺎﺭ

ﺑ ﺮﻭﺍﻢ ﻣﺮﺩﻢ ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﻭﻟ

ﺣﺎﺟ ﺮﺍ ﻓﺮ ﻣﻨﻢ ﺯﻣﺴﺘﻮﻧﺎ ﺑﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﻣﺴﺒﺪ _ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﻦ

ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ ﺑﺮﻦ ﺑﻦء _ ﺑﺎﺯ ﻪ ﺍﻨﺎ ﺦ ﺯﺩﻥ

ﺯﻧﻤﻮﻧﻮ ﺍﺫﺖ ﺮﺩﻩ ﺳﺮﻣﺎ؟

ﺑ ﺟﺎ ﺮﺩﻩ _ _ ﺑﻪ ﻮﺭ ﻧﻨﺶ ﺧﻨﺪﺪﻩ

ﻟﺐ ﻣﺰﻡ ﻣﻢ ﺣﺎﺟ ﻓﺤﺶ ﻧﺪﻩ ﺟﻮﻥ ﻋﺰﺰﺕ

ﻗﻬﻘﻪ ﺗﻮﻥ ﻣﺮﻩ ﻫﻮﺍ ﻣﻦ _ _ ﺮﺍ ﺟﻮﻧﺘﻮ ﻗﺴﻢ ﻣﺪ ﺑﻪ _ _ ﺣﺎﺟ ﺟﻠﺪ ﺩﺪ؟ﻧﺪﺪ؟ _ ﻣﻨﻢ ﺩﻪ ﺣﺎﺟ

ﺣﺎﺟ ﺎﺩﻣﻮﻧﻪ ﺑﺮﻋﺲ ﻣﺎ ﺮﻣﺎ ﺑﻮﺩ _ ﺮ ﻣﺮﻓﺘ. _ ﺮﻣﻤﻮﻥ ﻣﺮﺩ ﺣﺎﺟ ﺣﺴﻮﺩ ﻪ ﻣﺮﺩﻤﻢ . _ ﻣﺨﻨﺪﺪ ﻣﻔﺘ ﺍﺧﻪ ﺟﻠﺪ ﺮﺩ ﻣﺎﺭﻭ ﺑﻪ _ ﺠﺎ ﻧﺎ ﻨﻢ ﻧﺒﺎﺷ ﻫﺎﻥ؟ ء _ ﺣﺎﺟ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﻣﺮﻓﺖ ﻭﺍﺳﺘﺎ. _ ﺣﺎﺟ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺷﻮﻣﺎ ﻓﻤﺪﻢ ﻣﺮﺩ ﻪ. _ ﻫﻤﺴﺮ ﻪ

ﺣﺎﺟ ﻧﻤﺪﻭﻧﻢ ﻣﺪﻭﻧ ﺎ ﻧﻪ_ ﻭﻟ ﻣﺎ ﻣﻢ _ ﺑﻠﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺑﺎﺩ. _ ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻢ ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﻮﺍ

ﻓﺮﻗ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭﻗﺘ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻣﻮﻣﺪﻡ ﺣﺠﺮﺕ ﻫﻤﻪ _ ﺭﻭ ﺩ ﻣﺮﺩ _ ﺎ ﻭﻗﺘ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺎﺭﻍ ﻣﺸﺪﻡ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ ﻡ ﻣﻔﺘﻢ ﺣﺎﺟ ﻣﺎﺳﺎﺝ ﻧﻤﺨﻮﺍﻦ

ﻣﻔﺘ ﻣﺎ ﻪ ﻣﺪﻭﻧﻢ ﺩﺭﺩﺕ ﻪ ﺯﻥ

ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﻣﺨﻮﺍﻣﺖ _ ؛ﺗﻦ ﺑ ﻣﻮ ﻭ ﺳﻔﺪﻡ ﻨﺎﺭﻩ ﺗﻦ ﺮﻣﻮﺕ ﺟﻮﻥ ﻣﺮﻓﺖ

ﻓﺮ ﻨﻢ ﺳﺮﺮﻣ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻢ

اما  خبر  نداشتی  که هر صبح که میری  سر  هجره و بازار     من  به عشق اولم  میرسم و  جای خالی تو رو   آغوش  عاشق و جوان  پسر همسایه  پر میکنه    .   

  آقاجونم میگفت که همسایه ها  بهت  گفتن که  در نبودنت   کی میاد  پیشم  ولی  تو  گفتی که  از   من  اطمینان داری   و  محال ممکنه  حرفشون  صحت داشته باشه .   راستی  وقتی  چشمت  به  قوطی کوچیک  مرگ موش  افتاد   چرا  رفتی توی  فکر؟   نکنه که  باورت  نشده  زیر زمین  موش  داره .   }•--- 

 

 

صدای  کوکبی  رو شنیدم  و از خوندن کاغذا  دست کشیدم  ،   اون  عرض حیاط را با قدمهای  کشان کشان  طی کرد  و بی مخاطب  فحش  میداد ولی  سمت زیرزمین رفت   .   ولی با صدای بلند  به بیبی گفت ؛   دارم میرم  توالت  .  اما خب  توالت  که سمت دیگر و مخالف  حیاط هست  .  

نگاهی به کاغذ ها کردم . 

وای که من دیگه سرم گیج رفت ، از بس کلمه ی حاجی ، حاجی، حاجی ، حاجی رو خوندم. انگاری متن رو خط مقدم جبهه پشت بیسیم مخابره کرده باشند که اینقدر حاجی حاجی توش نوشته شده . 

یکباره  چشمم به پشت یکی از صفحات کاغذ شیره ای رنگ  افتاد .   لکه ای شبیه  به لکه ی  خون  به وسعت یک کف دست  بچشم  میخوره .   یعنی  چی ؟  

 مجدد رفتم تا کاغذ ها  رو  سر جاشون  بزارم  که  از پشت شیشه های رنگی درب چوبی و کوچیک  زیرزمین  دیدم  که  کوکبی  ته زیر زمین  نشسته  و با حالتی عجیب  انگشتش رو  گذاشته  روی  کف  زیر زمین  و داره  فاتحه  میخونه  و  صلوات  میده  

              

      

 

شهروزبراری صیقلانی اثر رمان عاشقانه هاجر


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بلاگی برای فایل فولدر نامردمی با «آیت‌الله مردم» چرا؟ viptour1 vistatarhdf بهترین مشاور ۰۲۱۲۲۶۸۹۵۵۸ روز نوشته های من minogerafik خريد ملک حس تازه آموزشی - سئو - دیجیتال مارکتینگ